دیگر نگران فردا نخواهم ماند،
نخواهم خواند،
نمی دانم ولی شا ید،
زندگی وسر مستی را در سراب نامت، جستجو میکردم
ولی حالا در بیابان تنهایی ام
در دشت احساسم
در آسمان ابری قلبم فکری دیگر روییده
در تلالو آبی دریا نگاهی را دو باره روبه روی چشم خود احساس کردم
ولی دیدم آن هم همان فردای بی قانون من بوده
زمان را خواستم در دست خود گیرم کة شاید در قبال ساعتی با من بودن برای من برای قلب من نقشی نه چندان سخت را در پرده ابهام روحم بارور سازد
ولی حالا او نیز در توقف و انعکاسش
سر سازگاری ندارد
گوشم از فریادهای کهنة تاریک پر گشتة زنگ می زند گوشم او نیز یارای شنیدن ندارد چرا وصد چرا
بگذارید تا تنها باشم در دشت احساسم،
بی من شوم بگذرم واز قانون طبیعت رهایی یابم
شاید او هم خوا ست تا دیگر من نباشم وشاید خواست پیمان ببندد تا فردایی دیگر ویران کنم قلبم وجودم
تاروپودم را
eshghokhakestar2