عشق

 
 
 
عشق یعنـــی قلب پاک و ناز تــو
سوی عرش بیکــــران پرواز تـــو
عشق یعنـــی مهـــربانی هــای من
حرف هـا و خنـــده و آوای مــن
عشق یعنی یک تبسم یک نگـــاه
تیر زدن بر قلـــب پاک بی گنــاه
عشق یعنی جان خود کردن نثـــار
خالصانه در قـــــدوم شهـــر یــار
عشق یعنی رنگ ســـرخ لالـــه ها
یک ضیـــافت در بهار از ژالــه ها
عشق یعنـی رنــج تنـها بودن است
راز های زندگـــی را جستن است
عشق یعنـــی رنگ آبـــی سمـــاء
بی محبت زندگـی گـــردد فنــــا
عشق یعنی بــوی گـــل در باغـها
پر گشودن لحظه ای سوی سمـــاء
عشق یعنـــی وسعــت بحــر تمیـز
هرچه دردنیاست دیدن چون پشیز
عشـق یعنی صدای دلنشیــن آبشار
یک فشـار دست بر دستــهـای یار
عشق یعنـــی قطـعه ای الماس ناب
روشنــا تــر از مــه و هـم آفتــاب
عشق یعنی سبــزه ای در نـو بهـــار
هر که عاشق نیست گردد شرمسار
عشق یعنی دشمــن بیمــاری هــا
دارویـــی بــر درد هــای بـی دوا
عشق یعنی یک ترنــم در بهـــار
چیـــدن گـل بهــر قلب داغـدار
عشق یعنـــی اوج اشـــعار بلنــد
قلب معشــوقت کنــد در بند بند
عشق یعنـی والـــه و شیدا شــدن
چون نسیم سحر پیـــدا شـــــدن
عشق یعنی زنــدگـــی بی غبـــار
گر مســافر هستی و یا پیش یـــار
عشق یعنی همــت بــی منتـــهـــا
همتــت افــزون کند ای بیــنـــوا
عشق یعنی نـــور روشنـتــر ز مـاه
کلبه ات روشن کند هـر شـامــها
عشق یعنــی دُرّ گران این جهــان
می شود مهمان کجا خواهد همان
عشق یعنی اشعه ای تنگ غـروب
گر جوانی از دلت آن را مــروب
عشق یعنـی کفــتری بــالای بـام
می پرد گـــر تیــز بردارند گــام
عشق یعنی تحفه ای از ذوالجلال
هر کی را است شمه ای عز و کمـال
عشق یعنـی مهر و آوای فرهمند
دلنشین است این صداهای فرهمند
 
 
eshghokhakestar2

نجوا

 

نجوایی بارونی

بعد از مدتها توانستم بنویسم....بارالها شکر میگویمت که بر فکرم کلمات مبهم شیشه ای را نجوا میکنی و سکوت قفس شیشه ای مرا میشکنی و من بر آنم تا دست بر قلم ببرم و این سکوت شکسته را در کاغذی سپید خط خطی کنم
قلمم از جنس نور و جوهرش از اشک چشمانم است و کاغذی دارم از برگهای خشکیده پاییز عمرم
میخواهم بگویم مبتلایم به آنچه عشق نامیدندش و همچنان با پایی زخمی بر جاده های بی انتهای سرنوشتم دنبال یک سایه میگردم و میدانم دردم تسکین نمیابد جز به نگاه پر اضطراب قناری عاشق که هر روز بیقرار میخواند و مرا مست صدایش میکند
بار الها این بنده حقیرت را دریاب و باور کن من برای این همه غم ساخته نشده ام که مبتلا شوم.......و دیگران را مبتلا کنم
ای سرا پا همه خوبی کاش تو به اندازه بغضی که یک آن بر گلویم چنگ می اندازد کنارم بودی کاش همان اشک چشمم بودی که وقتی حلقه میزند همه چیز تار و مبهم جلوی دیدگانم میرقصند
و این شاید آخرین بار باشد که مینویسم به نام عشق...و میخواهم دیگر نباشم و همراه من دردسر های آهنی من هم به گور خاطرات پناه ببرند و من پاکی سجاده نماز مادر را میخواهم که لحظه ای سر بر آن بگذارم و اشکهای دلتنگیم را با بوی نم بر تربت کربلاییش با هم به تو هدیه بدهم......دلم برای همه چیز تنگ است
برای خنده های پوشالیم...که حتی دیگر نمیتوانم به تظاهر لب به خنده بگشایم
دلم برای کودکیهای گم شده ام میلرزد برای دویدنهای کودکانه در کوچه های باریک به دنبال پروانه های کاغذی...و وقتی پشت سرم را میبینم در میابم که حسم بزرگ شده و دیگر آن کودک شیطون و پر ذوق نیستم و همه چیز فاصله گرفته از دستان خالی من
من هم شدم یکی از آن بزرگترها که به خود و دیگران دروغ میگویند و انسانیتی تهی همه وجود پوچشان را پر کرده دیگر در سکوتم حتی قاصدک هم میلی به دیدنم ندارد و گلهای پیچک خانه مادر بزرگ که زمانی همدمم بودند هم بزرگ شدند و از من غریبی میکنند
من این دنیا را نمیخواهم...همه چیز رابا یک چیز میسنجند و همه عاشقهای دنیا محکوم به مرگند
و نسل من همینک تمام سپیدی ها را محکوم کرده و عشقها جایشان را به هوس تن هایی پوسیده برای یک شب مهتابی داده اند و همه چیز بیش از اندازه نفرت انگیز است و این را من میفهمم چون مبتلا گشته ام
مبتلای دردی که عشق نامیدندش.....عشق الهی..عشقی پاک و بی پروا
سالها بود که انقدر دلتنگی نمیکردم ولی اینبار دیگر فرق دارد و من نیاز دارم شانه های مهربانی بالین اشکهایم شوند و به من اطمینان بدهند که همه بدیها تمام میشود
وقتی این نوشته را میخوانی اشک بریز که من هم اشک ریختم
این حقیقت است...چهره واقعی و عاشق کش جهان را ببین که چگونه با ما در جنگ است و من و توی انسان چه حریصانه زندگی را از آن خود دانسته ایم و به زیبایی ها و بی وفاییهایش دل بسته ایم
دوست من سکوت نکن از چه میترسی از که خجلت زده ای بگذار اشکت جاری شود....بگذار خاک و غباری که چشمت را پوشانده شسته شود
من دلم تنگ است....من دلم از تنهایی در سینه ام گرفته
من قلبم را آن سوی مرزهای تردید جا گذاشته ام
بار الها دستان عاشق من و دوستان ترانه ای مرا در دستت بگیر و به خود ببر ای پروردگار عشق راهی از نور برای این کاروان درست کن و ما را در آن هدایت کن
به حق بزرگواریت قسمت میدهم همه دلهای زخم دیده و پشت های خنجر خورده کسانی که در جمع ترانه ای ما حضور دارند را تسکین دهی و مرهم نهی و آخرین دعایم:با عشق و قلبم از خودت میخواهم که همه عاشقانت را از ظلمت و شب سرد هجران غایب همیشه حاضر حضرت قایم -عج-رهایی بخشی